پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
«برلین فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم میکنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم، در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می شوند».
مدتی بعد نامهای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برای او رسید:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»
سلام خدا
سلام خودم
سلام دوستان
گفتم یه سلامی بگم تا یه ریزه از فضای دکراسیون بیایم بیرون
امشب شب یلدا بود و هنوز هم هست سعی کردیم رسومات رو انجام بدم چندتاش موند
مثل حافظ خوانی انار خورون و چندتا دیگه به جاش موارد جدید رو امتحان کردیم
که خوب بود به جای انار باقالی ما(باقالا شما)(باقالا اونا)خوردیم جز من که دوست نمیداشتم
با این اوصاف فکر کنم باید ماسک بذارم
چون تا چند ساعت دیگه هوای خونه آلوده تر از هوای شهر تو اوج ترافیک میشه خدایا کمک کن
تا امشبو سالم سپری کنم
اره دیگه اینو گفتم تا یه خاطره بامزه از امشب برات بمونه تا چندساله دیگه که اینا رو میخونی بخندی خودم جان
البته با جزئیات ننوشتم که تابلو نشه